خب بیاین براتون یک داستان واقعی و عجیب رو تعریف کنم

خب بچها من داستان آرمی شدنم رو و مهمونامون رو گفتم بهتون حالا الان میخوام از اول تا آخرش رو از قدم عجیب غریبشون بهتون بگم😂 خب ببینین ما اول برنامه داشتیم که اینا زودتر بیان ولی زد و جنگ شد خب این اولین بدشانسیشون که زمان خورد بهش... حالا قرار بود بیان پیشمون، منو مامانم از ساعت ۶ بلند شدیم رفتیم فرودگاه اینا قرار بود ۱۰ و نیم بیان بیرون ولی وقتی وارد فرودگاه استانبول شدن توی بخش گیت گیر کردن چرا؟ چون سیستم به مشکل خورد قطع شد بعدش گیت رو که رد کردن حالا اومدن بعد از دو ساعت بیرون منو مامانم خسته و کوفته منتظر حالا سوار تاکسی فرودگاه شدیم که ببریمشون خونمون یهو زد و توی راه وسط اون گرمای ۳۷ درجه ماشین به طرز عجیبی خراب شد! به راننده گفتم چی شده؟ گفت والا تاحالا همچین اتفاقی نیوفتاده نمیدونم، بعد زنگ زد به دوستاشون ماشین بفرستن حالا ماشین هم بعد از یک ساعت رسید ما بلاخره رفتیم رسیدیم خونه اوایلش خوب بود ولی بعد دیدیم عجب آدمایین! پسرش که یه آدم ببخشید لاشی ، نه آداب و معاشرت بلد بود نه بهداشت ، می‌رفت دستشویی سیفون نمی‌کشید میومد بیرون چراغ هارو پشت سرش روشن می‌گذاشت می‌رفت توی اتاقمون خوراکی و آشغال میریخت زمین و اصلا مسواک نمیزد بعد ۱۳ ثانیه می‌رفت دستشویی میومد بیرون اصلا نمیدونم چجوری بود اصلا تحملش رو نداشتم ، بعد مادرش هم بد قدم و چشمش شور بود! منم یه چشم نظر آویزون کردم به کیفم و با پسرش و خواهرم از خونه رفتم بیرون حالا برمیگردم خونه میبینم چشم نظر به کیفم نیست! اصلا وحشت کردم چجوری افتاده؟... بعد یکی از دوست صمیمیمون یه آقایی بود اومده بود پیشمون بعد این خانم و پسرش باهاش آشنا شدن و اینا، بعد این آقا خب حق داره عاشق همسرش هست دیگه بلاخره زنشه! بعد هی از همسرش تعریف میداد و اینا بعد که رفت این خانم حسودی کرده بود در اومد گفت:ببینم این خانمش کیه که انقدر قربون صدقش میره! ، عه خب زنشه! حالا زد و برای تولد دعوتشون کردیم زن و شوهری اومدن خونه و این خانم با همسر دوستمون آشنا شدن، توی تولد من همش حواسم بهش بود، میدیم با یک نگاه خاصی همش یه نگاه به مامانم یه نگاه به همسر دوستمون میکنه! بعد حالا تا قبل از اینکه اینا بیان هوا عالی بود حتی اون اوایل که اومدن! بعد یهو زد و هوا به طور وحشتناکی گرم شد! مامانم هم درد سیاتیک گرفتش ، این خانم هم گیر داده بود چرا باهامون نمیاین بیرون و فلان! یعنی میدید مامانم کمرش درد میکنهاا، بعد هوا گرم بود بابام اجازه نمی‌داد بریم بیرون چون از گرما ادم حالش بد میشد، بعد این خانم بهش برمی‌خورد چرا با بچش نمیریم بیرون و بازی کنیم ، بعد یک بند تیکه مینداخت،با دیدن امکانات هم که اینجا دیگه حسودیش شده بود..تا پارت بعد صبر کنین😂
دیدگاه ها (۲)

پارت دوم اتفاقات عجیب و غریب داستان ما

یه روانی دوباره گزارشش کرد مسدود شد دوباره دنبالش کنین

خب بچها اول از همه باید یه چیزی بهتون بگم

سلام به همگی ادمینتون برگشت

این هفته با هوا پیما میرم کیشششششششششششش🥳🥳🥳اولین بارمه سوار ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط